داستان کودک | نوکم پر از حرف است!
  • کد مطالب: ۱۸۵۰۸۰
  • /
  • ۱۴ آبان‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۶:۱۰

داستان کودک | نوکم پر از حرف است!

بعضی‌ها همیشه عادت دارند سر و صدا کنند و با این کارشان همسایه‌ها را کلافه کنند. گنجشکی هم این‌طور بود. از بس جیک‌جیک می‌کرد.

مرجان زارع - بعضی‌ها همیشه عادت دارند سر و صدا کنند و با این کارشان همسایه‌ها را کلافه کنند. گنجشکی هم این‌طور بود. از بس جیک‌جیک می‌کرد.

گنجشکی نوکش را باز کرد و شروع کرد به جیک‌جیک کردن. آن‌قدر جیک‌جیک کرد که درخت توت غرغرش بلندشد و گفت: چه خبر است؟ چرا نوکت را نمی‌بندی؟ سر درد گرفتم. گنجشکی اخمی کرد و گفت: اگر ناراحتی می‌روم و یک جای دیگر زندگی می‌کنم.

بار و بندیلش را جمع کرد و برد روی دیوار خانه‌ی آقاپیرمرد و تصمیم گرفت آنجا زندگی کند. گنجشکی همین که جابه‌جا شد و لانه‌اش را روی دیوار مرتب کرد، باز نوکش را باز کرد و شروع کرد به جیک‌جیک کردن.

آقاپیرمرد خواب بود. داشت خواب ننه‌ خدابیامرز را می‌دید که جیک و جیکی توی خوابش به راه افتاد که نگو. او با ناراحتی از خواب پرید و گفت: چرا نوکت را نمی‌بندی؟! من را از خواب پراندی. معلوم نیست دوباره کی خواب ننه‌پیرزن را ببینم.

گنجشکی اخمی کرد و گفت: اگر ناراحتی، می‌روم یک جای دیگر زندگی می‌کنم. باز بار و بندیلش را جمع کرد و پرید و رفت. رفت و رفت تا رسید به انباری روی پشت‌بام قدیمی. انباری یک‌عالمه جا برای لانه ساختن داشت.

گنجشکی زود لانه‌اش را درست کرد و بار و بندیلش را گذاشت توی لانه و باز شروع کرد به جیک‌جیک کردن. هنوز خیلی نگذشته بود که از لای خرت‌و‌پرت‌های توی انباری کله‌ی مامان‌گربه‌ی عصبانی بیرون آمد.

«مامان‌گربه» میوی بلندی کرد و گفت: چرا جیک‌جیکت را تمام نمی‌کنی؟! بچه گربه‌ها را تازه خوابانده بودم. همه‌‌شان را بیدار کردی. خوب است بپرم و یک لقمه‌ی چپت کنم؟

گنجشکی با ترس و لرز گفت: خب اگر ناراحتی، می‌روم یک جای دیگر زندگی می‌کنم. مانند باد بار و بندیلش را جمع کرد و پرید و رفت. گنجشکی چند جای دیگر هم رفت.

روی دودکش بیمارستان شهر، کنار پنجره‌ی کلاس بچه‌ها، اما هرجا رفت، همه از دست جیک‌جیکش کلافه شدند و سر و صدایشان درآمد. آخر سر گنجشکی ناراحت و غمگین مانند آواره‌ها کنار کوچه نشست و بار و بندیلش را گرفت توی بغلش.

همین وقت خانم‌بزرگ مهربان که داشت عصا‌زنان از کوچه رد می‌شد، گنجشکی را دید و با مهربانی گفت: گنجشکی ریزه‌میزه، چی شده؟ چرا غصه داری؟ چرا بارو بندیلت را توی دستت گرفته‌ای؟!

گنجشکی هم تا این را شنید، ریزه‌ریزه اشک ریخت و ماجرا را برای خانم‌بزرگ تعریف کرد و گفت: خب، من که نمی‌توانم جیک‌جیک نکنم. نوکم پر از جیک است! خانم‌بزرگ فکری کرد و گفت: غصه نخور! هر کاری راهی دارد.

می‌توانی برای جیک‌جیک کردن بروی بیرون شهر و حسابی جیک‌جیکت را بکنی، بعد برگردی و بیایی توی لانه‌ات ساکت زندگی کنی. این‌طوری هم تو جیک‌جیک می‌کنی، هم همسایه‌ها ناراحت نمی‌شوند.

گنجشک تا فکر خانم‌بزرگ را شنید، لبخندی جیکانه زد و با شادی پرید روی شانه‌ی خانم‌بزرگ نشست و کلی تشکر و جیک‌جیک کرد. بعد هم پیش از اینکه خانم‌بزرگ را کلافه کند، پرید و رفت و یک لانه برای خودش روی تیر ‌برق کوچه درست کرد و بار و بندیلش را توی لانه گذاشت.

خودش هم پرید و رفت. کجا؟ معلوم است! بیرون شهر، جایی که بتواند حسابی جیک‌جیک کند. از آن به بعد، گنجشکی همیشه برای جیک‌جیک کردن می‌رفت یک جای خلوت بیرون شهر.

البته بعضی وقت‌ها هم توی لانه‌اش جیک و جیک می‌کرد اما دیگر حواسش بود خیلی شورش را در نیاورد و همسایه‌ها را کلافه نکند!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.